مولوي معتقد است كه غم و شادي دو پديده طبيعي روح بشر است و هرگز نميتوان آن را از قاموس زندگي بشر حذف كرد . غم وشادي هر دو براي رشد و كمال شخصيت آدمي لازم است . مولوي با الهام از وضعيت بهار و سرسبزي گلستان و روييدن گلها و برآمدن شكوفه ها ، به اين نكته اشاره دارد: آتش و آبي ببايد ميوه را واجب آيد ابر و برق اين شيوه را تا نباشد برق دل و ابر دو چشم كي نشيند آتش تهديد و خشم ؟ كي برويد سبزه ذوق وصال كي بجوشد چشمه ها زآب زلال؟ كي گلستان ، راز گويد با چمن كي بنفشه عهد بندد با ياسمن كي چناري كف گشايد در دعا كي شكوفه سرفشاند در هوا ؟ كي شكوفه آستين پر نثار برفشاند گردد ايام بهار ؟ كي ز درد لاله را رخ همچو خون كي گل از كيسه برآرد زر برون كي بيايد بلبل و گل بو كند كي چو طالب، فاخته كوكو كند ؟ |