معرفی وبلاگ
با سلام خدمت دوستان تبلاگنویس من تصمیم گرفتم چون در اواخر سال 91 هستیم وآستانه عید نوروز سال 92:بر آن شدم تا باایجاد این تبلاگ درباره نوروز ایرانیان هم به این سنت ایرانی بپردازیم وهم ارزیابی کنیم سال تولید ملی وسالی که قرار است رهبرمان آن را نامگذاری کند :امید است که بتوانم با ایجاد این تبلاگ به شما دوستان کمک کنم سخنی از رهبر عزیزم درباره نوروز: به نظر من آن‌چه كه ملت ایران در باب عید نوروز انجام داده است، یكى از زیباترین و شایسته‌ترین كارهایى است كه مى‌شود با یك مراسم تاریخى و سنّتى انجام داد. اوّلِ سال شمسى ما ایرانی‌ها، - یعنى اوّل بهار - عید نوروز است. اوّلاً ملت ایران افتخار دارد كه سال شمسى او هم سال هجرى است؛ یعنى هم‌چنان‌كه سال قمرى ما - كه سال 1418 است - از مبدأ هجرت خاتم الانبیاء علیه و على آله الصّلاة والسّلام است، سال شمسى ما هم از مبدأ هجرت است. بقیه‌ى ملت‌هاى مسلمان براى سال شمسى خود، از سال میلادى استفاده مى‌كنند؛ ولى ما ایرانی‌ها، هجرت نبىّ اكرم را، هم مبدأ سال قمرى قرار دادیم، هم مبدأ سال شمسى. با ما همرا باشید
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 271041
تعداد نوشته ها : 182
تعداد نظرات : 3
Rss
طراح قالب
zekrollaei92:zahrazekrollaei

اشعـــــــــار بهاري

اشعـــــــــار بهاري

رسيد يار و نديديم روي يار افسوس
گذشت روز و شب ما به انتظار افسوس
گذشت عمر گرانمايه در فراق دريغ
نصيب غير شد آخر وصال يار افسوس
گريست عمري آخر ز بيوفائي چرخ
نديد روي تو را چشم اشكبار افسوس
خزان چو بگذرد از پي بهار مي‌آيد
خزان عمر ندارد ز پي بهار افسوس
به خاك هاتف مسكين گذشت و گفت آن شوخ
ازين جفاكش ناكام صد هزار افسوس

هاتف

¤¤¤¤¤

دست قبا در جهان نافه گشاي آمده است
بر سر هر سنگ باد غاليه‌ساي آمده است
ابر مشعبد نهاد پيش طلسم بهار
هر سحر از هر شجر سحر نماي آمده است
لاله ز خون جگر در تپش آفتاب
سوخته دامن شده است لعل قباي آمده است
بلبل خوش نغمه زن هست بهار سخن
بين كه عروس چمن جلوه نماي آمده است
فاخته در بزم باغ گوئي خاقاني است
در سر هر شاخسار شعر سراي آمده است

خاقاني

¤¤¤¤¤

صبح است ساقيا قدحي پرشراب كن
دور فلك درنگ ندارد شتاب كن
زان پيشتر كه عالم فاني شود خراب
ما را ز جام باده گلگون خراب كن
خورشيد مي ز مشرق ساغر طلوع كرد
گر برگ عيش ميطلبي ترك خواب كن
روزي كه چرخ از گل ما كوزهها كند
زنهار كاسه سر ما پرشراب كن
ما مرد زهد و توبه و طامات نيستيم
با ما به جام باده صافي خطاب كن
كار صواب باده پرستيست حافظا
برخيز و عزم جزم به كار صواب كن

حافظ


اشعـــــــــار بهاری

اشعـــــــــار بهاری

رسید یار و ندیدیم روی یار افسوس
گذشت روز و شب ما به انتظار افسوس
گذشت عمر گرانمایه در فراق دریغ
نصیب غیر شد آخر وصال یار افسوس
گریست عمری آخر ز بیوفائی چرخ
ندید روی تو را چشم اشکبار افسوس
خزان چو بگذرد از پی بهار می‌آید
خزان عمر ندارد ز پی بهار افسوس
به خاک هاتف مسکین گذشت و گفت آن شوخ
ازین جفاکش ناکام صد هزار افسوس

هاتف

¤¤¤¤¤

دست قبا در جهان نافه گشای آمده است
بر سر هر سنگ باد غالیه‌سای آمده است
ابر مشعبد نهاد پیش طلسم بهار
هر سحر از هر شجر سحر نمای آمده است
لاله ز خون جگر در تپش آفتاب
سوخته دامن شده است لعل قبای آمده است
بلبل خوش نغمه زن هست بهار سخن
بین که عروس چمن جلوه نمای آمده است
فاخته در بزم باغ گوئی خاقانی است
در سر هر شاخسار شعر سرای آمده است

خاقانی

¤¤¤¤¤

صبح است ساقیا قدحی پرشراب کن
دور فلک درنگ ندارد شتاب کن
زان پیشتر که عالم فانی شود خراب
ما را ز جام باده گلگون خراب کن
خورشید می ز مشرق ساغر طلوع کرد
گر برگ عیش میطلبی ترک خواب کن
روزی که چرخ از گل ما کوزهها کند
زنهار کاسه سر ما پرشراب کن
ما مرد زهد و توبه و طامات نیستیم
با ما به جام باده صافی خطاب کن
کار صواب باده پرستیست حافظا
برخیز و عزم جزم به کار صواب کن

حافظ

¤¤¤¤¤

آمدت نوروز و آمد جشن نوروزی فراز
کامگار کار گیتی تازه از سر گیر باز

منوچهری

¤¤¤¤¤

خوشتر از عیش و صحبت و باغ و بهار چیست ؟
ساقی کجاست گو سبب انتظار چیست ؟

حافظ

¤¤¤¤¤

آتش رنگی که دارد این چمن بی دود نیست
آب میگردد به چشم شبنم از بوی بهار

بیدل

¤¤¤¤¤

آدمی نیست که عاشق نشود فصل بهار
هر گیاهی که به نوروز نجنبد خطب است

سعدی

¤¤¤¤¤

بهار آمد ز خویش و آشنا بیگانه خواهم شد
که گل بوی تو خواهد داد و من دیوانه خواهم شد

¤¤¤¤¤

خوش بود باده‌ی گلرنگ در ایام بهار
خاصه در سیایه‌ی گلهای تر اندام بهار
بغنیمت شمر ایدوست اگر یافته‌ای
روی زیبا و می روشن و ایام بهار

دهلوی

¤¤¤¤¤

چون بگیتی هر چه می‌آید روان خواهد گذشت
خرم آنکس کونکو نام از جهان خواهد گذشت
مهر جانی وبهاری کایدت خوش باش ازانک
چند بعد از تو بهار و مهر جان خواهد گذشت
خسرو بستان متاعی در دکان روزگار
کین بهار عمر ناگه رایگان خواهد گذشت

دهلوی

¤¤¤¤¤

ستاره ریزی صبح بهار را دریاب
عرق فشانی آن گلعذار را دریاب
درون خانه خزان و بهار یکرنگ است
ز خویش خیمه برون زن، بهار را دریاب

صائب

¤¤¤¤¤

نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد
ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد
چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد

حافظ

¤¤¤¤¤

دی شد و بهمن گذشت فصل بهاران رسید
جلوه گلشن به باغ همچو نگاران رسید

¤¤¤¤¤

بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخه های شسته، باران خورده، پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس، رقص باد
نغمه و بانگ پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک میرسد اینک بهار
خوش بحال روزگار …
خوش بحال چشمه ها و دشتها
خوش بحال دانه ها و سبزه ها
خوش بحال غنچه های نیمه باز
خوش بحال دختر میخک که میخندد به ناز
خوش بحال جان لبریز از شراب
خوش بحال آفتاب …
ای دل من، گرچه در این روزگار
جامهء رنگین نمی‌پوشی به کام
بادهء رنگین نمی‌نوشی ز جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که می‌باید تهی است
ای دریغ از «تو» اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از «من» اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از «ما» اگر کامی نگیریم از بهار …
گر نکوبی شیشهء غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ …

مشیری

¤¤¤¤¤

مانده تا برف زمین آب شود.
مانده تا بسته شود این همه نیلوفر وارونه چتر.
ناتمام است درخت.
زیر برف است تمنای شنا کردن کاغذ در باد
و فروغ تر چشم حشرات
و طلوع سر غوک از افق درک حیات.
مانده تا سینی ما پر شود از صحبت سمبوسه و عید.
در هوایی که نه افزایش یک ساقه طنینی دارد
و نه آواز پری می رسد از روزن منظومه برف
تشنه زمزمه ام.
مانده تا مرغ سرچینه هذیانی اسفند صدا بردارد.
پس چه باید بکنم
من که در لخت ترین موسم بی چهچه سال
تشنه زمزمه ام؟
بهتر آن است که برخیزیم
رنگ را بردارم
روی تنهایی خود نقشه مرغی بکشم.

سهراب سپهری

¤¤¤¤¤

بوی گل نرگس؟
- نه،
که بوی خوش عید است!
شو پنجره بگشا،
که نسیم است و نوید است.
رو خار غم از دل بکن، ای دوست،
که نوروز
هنگام درخشیدن گلهای امید است.
بر لالهء از برف برون آمده بنگر،
چون روی تو، کز بوسه من سرخ و سپید است.
با نقل و نبیدم نبود کار، که امروز
روی تو مرا عید و لبت نقل و نبید است.
گر با دل خونین، لب خندان بپسندی
با من بزن این جام، که ایام، سعید است!
فریدون مشیری

¤¤¤¤¤

شاید این شکسته پاره ها
ذره ذره این ترانه ها
شاید بغض این
گلوی خسته ام
در این بهار
و روز نو
سر هفت سین
نگاه تو
تحویل شود


¤¤¤¤¤

آی گل پونه! نعناع پونه!
به صدایی که شنید، حلزون
از خانه خود آمد بیرون
به تماشای بهار!

نیما یوشیج

¤¤¤¤¤

برفهای بی هنگام
در باور بهار آب می شوند،
شکوفه های زودرس،
قربانی همیشگی تب و تاب روزهای آخر زمستانند.
در کوچه،
انفجار ثانیه هاست.
مردم آمده اند،
تا زردی را با آتش
و شادی را
با بهار
قسمت کنند

¤¤¤¤¤

نمی توانستم، دیگر نمی توانستم
صدای پایم از انکار راه بر می خاست
و یاسم از صبوری روحم وسیع تر شده بود
و آن بهار، و آن وهم سبز رنگ
که بر دریچه گذر داشت، با دلم می گفت
« نگاه کن
تو هیچ گاه پیش نرفتی
تو فرو رفتی»
( از شعر وهم سبز- دفتر تولدی دیگر)


¤¤¤¤¤

زمستان گرچه اینجا لانه کرده
دلم بوی بهاری تازه می جوید
ولی هرگز نمی خواهم کسی من را خبر آرد
بهار تازه نزدیک است
من آن اندازه در قلب سیاهی زمستان مرگ را دیدم
تمام روزها را خط به خط بر شاخه صبرم کشیدم
آنقدر ماندم میان برف نومیدی
میان بی تفاوتهای بسیار چنین غربت سرایی سرد
که دیگر مژده دادن را دلم هرگز نمی جوید

دلم بوی بهاری تازه می جوید
میان هفت سین آشنایانم سکوتی بیشتر پیدا نخواهم کرد
سراغ از عشق بی اندازه دیگر نیست
و سهم قلب من آنجا نمی باشد
سراسر معنی بی مهر پوسیدن
سفره ها خالی ست از تفسیر روییدن
سال من هنوزم در به در دنبال پاسخ می رود
سلامم را که پاسخ میدهد از جنس تنهایی ؟

دلم بوی بهاری را تازه تنها میان برگ هایی تازه می خواهد
نه در صدسالگی های هنوز از مرگ خود لبریز
میان رستنی تازه
نه در پژمردگی های هنوز از خاطرات سرد خود سرشار
دلم بوی بهاری تازه را در جای جای خانه می خواهد
نه در پس کوچه هایی که نشان از گم شدن دارند
برای رستنی تازه
نه در انبوه ماندن ها...

بیژن داوری دولت آبادی

¤¤¤¤¤

من آن درخت زمستانی ، بر آستان بهارانم
که جز به طعنه نمی خندد ،‌ شکوفه بر تن عریانم
ز نوشخند سحرگاهان ،‌ خبر چگونه توانم داشت
منی که در شب بی پایان ، گواه گریه ی بارانم
شکوه سبز بهاران را ،‌ برین کرانه نخواهم دید
که رنگ زرد خزان دارد ، همیشه خاطر ویرانم
چنان ز خشم خداوندی ،‌ سرای کودکی ام لرزید
که خک خفته مبدل شد ، به گاهواره ی جنبانم
درین دیار غریب ای دل ،‌ نشان ره ز چه کس پرسم ؟
که همچو برگ زمین خورده ، اسیر پنجه ی طوفانم
میان نیک و بد ایام ، تفاوتی نتوانم یافت
که روز من به شبم ماند ،‌بهار من به زمستانم
نه آرزوی سفر دارد ، نه اشتیاق خطر کردن ،‌
دلی که می تپد از وحشت ، در اندرون پریشانم
غلام همت خورشیدم ، که چون دریچه فرو بندد
نه از هراس من اندیشد ، نه از سیاهی زندانم
کجاست باد سحرگاهان ،‌ که در صفای پس از باران
کند به یاد تو ، ای ایران ! به بوی خک تو مهمانم

نادر نادرپور

¤¤¤¤¤

آمد بهار خرم با رنگ و بوی طیب
با صد هزار زینت و آرایش عجیب
شاید که مرد پیر بدین گه جوان شود
گیتی بدیل یافت شباب از پی مشیب
چرخ بزرگوار یکی لشگری بکرد
لشگرش ابر تیره و باد صبا نقیب
نقاط برق روشن و تندرش طبل زن
دیدم هزار خیل و ندیدم چنین مهیب
آن ابر بین که گرید چون مرد سوگوار
و آن رعد بین که نالد چون عاشق کثیب
خورشید ز ابر تیره دهد روی گاه گاه
چونان حصاریی که گذر دارد از رقیب
یک چند روزگار جهان دردمند بود
به شد که یافت بوی سمن را دوای طیب
باران مشک بوی ببارید نو بنو
وز برف برکشید یکی حله قصیب
گنجی که برف پیش همی داشت گل گرفت
هر جو یکی که خشک همی بود شد رطیب
لاله میان کشت درخشد همی ز دور
چون پنجه عروس به حنا شده خضیب
بلبل همی بخواند در شاخسار بید
سار از درخت سرو مر او را شده مجیب
صلصل بسر و بن بر با نغمه کهن
بلبل به شاخ گل بر بالحنک غریب
اکنون خورید باده و اکنون زیید شاد
که اکنون برد نصیب حبیب از بر حبیب

از رودکی سمرقندی

¤¤¤¤¤

برافکند ای صنم ابر بهشتی
زمین را خلعت اردیبهشتی
بهشت عدن را گلزارماند
درخت آراسته حور بهشتی
جهان طاوس گونه گشت دیدار
به جایی نرمی و جایی درشتی
زمین برسان خون آلوده دیبا
هوا برسان نیل اندوده مشتی
بدان ماند که گویی از می و مشک
مثال دوست بر صحرا نبشی
زگل بوی گلاب آید ازآن سان
که پنداری گل اندر گل سرشتی
به طعم نوش گشته چشمه آب
به رنگ دیده آهوی دشتی
چنان گردد جهان هزمان که گویی
پلنگ آهو نگیرد جز به کشتی
بتی باید کنون خورشید چهره
مهی کو دارد از خورشید پشتی
بتی رخسار او همرنگ یاقوت
م‍ئی برگونه جامه کنشتی
دقیقی چارخصلت برگزیدست
به گیتی در زخوبیها و زشتی
لب بیجاده رنگ و ناله چنگ
می چون زنگ و کیش زرد هشتی
دقیقی مروزی(طوسی)

¤¤¤¤¤

برآمد باد صبح و بوی نوروز
به کام دوستان و بخت پیروز
مبارک بادت این سال و همه سال
همایون بادت این روز و همه روز
چو آتش در درخت افکند گلنار
دگر منقل منه آتش میفروز
چو نرگس چشم بخت از خواب برخاست
حسدگو دشمنان را دیده بردوز
بهاری خرمست ای گل کجایی
که بینی بلبلان را ناله و سوز
جهان بی ما بسی بودست و باشد
برادر جز نکونامی میندوز
نکویی کن که دولت بینی از بخت
مبر فرمان بدگوی بدآموز
منه دل بر سرای عمر سعدی
که بر گنبد نخواهد ماند این کوز
دریغا عیش اگر مرگش نبودی
دریغ آهو اگر بگذاشتی یوز

سعدی

¤¤¤¤¤

باد نوروزی همی در بوستان بتگر شود
تا زصنعش هر درختی لعبتی دیگر شود
باغ همچون کلبه بزاز پردیبا شود
راغ همچون طبله عطار پرعنبر شود
روی بند هر زمینی حله چینی شود
گوشوار هر درختی رشته گوهر شود
چون حجابی لعبتان خورشید را بینی به ناز
گه برون آید زمیغ و گه به میغ اندر شود
افسر سیمین فرو گیرد زسر کوه بلند
بازمینا چشم و زیبا روی و مشکین سر شود

عنصری

¤¤¤¤¤

بهار آمد بهار آمد بهار خوش عذار آمد
خوش و سرسبز شد عالم اوان لاله زار آمد
ز سوسن بشنو ای ریحان که سوسن صد زبان دارد
به دشت آب و گل بنگر که پرنقش و نگار آمد
گل از نسرین همی‌پرسد که چون بودی در این غربت
همی‌گوید خوشم زیرا خوشی‌ها زان دیار آمد
سمن با سرو می‌گوید که مستانه همی‌رقصی
به گوشش سرو می‌گوید که یار بردبار آمد
بنفشه پیش نیلوفر درآمد که مبارک باد
که زردی رفت و خشکی رفت و عمر پایدار آمد
همی‌زد چشمک آن نرگس به سوی گل که خندانی
بدو گفتا که خندانم که یار اندر کنار آمد
صنوبر گفت راه سخت آسان شد به فضل حق
که هر برگی به ره بری چو تیغ آبدار آمد
ز ترکستان آن دنیا بنه ترکان زیبارو
به هندستان آب و گل به امر شهریار آمد
ببین کان لکلک گویا برآمد بر سر منبر
که ای یاران آن کاره صلا که وقت کار آمد

مولانا جلال الدین

¤¤¤¤¤

برخیز که می‌رود زمستان
بگشای در سرای بستان
نارنج و بنفشه بر طبق نه
منقل بگذار در شبستان
وین پرده بگوی تا به یک بار
زحمت ببرد ز پیش ایوان
برخیز که باد صبح نوروز
در باغچه می‌کند گل افشان
خاموشی بلبلان مشتاق
در موسم گل ندارد امکان
آواز دهل نهان نماند
در زیر گلیم و عشق پنهان
بوی گل بامداد نوروز
و آواز خوش هزاردستان
بس جامه فروختست و دستار
بس خانه که سوختست و دکان
ما را سر د&#ÿÿ08;&ÿÿ58ÿÿÿÿ1578; بر ک ÿÿ;&ÿÿ57ÿÿرست
آنک سر دشمنان و سندان
چشمی که به دوست برکند دوست
بر هم ننهد ز تیرباران
سعدی چو به میوه می‌رسد دست
سهلست جفای بوستانبان

سعدی


¤¤¤¤¤

ز کوى یار می آید نسیم باد نوروزى
از این باد ار مدد خواهى چراغ دل برافروزى
چو گل گر خرده اى دارى خدا را صرف عشرت کن
که قارون را غلط ها داد سوداى زراندوزى
ز جام گل دگر بلبل چنان مست مى لعل است
که زد بر چرخ فیروزه صفیر تخت فیروزى
به صحرا رو که از دامن غبار غم بیفشانى
به گلزار آى کز بلبل غزل گفتن بیاموزى
چو امکان خلود اى دل در این فیروزه ایوان نیست
مجال عیش فرصت دان به فیروزى و بهروزى
طریق کام بخشى چیست ترک کام خود کردن
کلاه سرورى آن است کز این ترک بردوزى
سخن در پرده می گویم چو گل از غنچه بیرون آى
که بیش از پنج روزى نیست حکم میر نوروزى
ندانم نوحه قمرى به طرف جویباران چیست
مگر او نیز همچون من غمى دارد شبانروزى
می اى دارم چو جان صافى و صوفى می کند عیبش
خدایا هیچ عاقل را مبادا بخت بد روزى
جدا شد یار شیرینت کنون تنها نشین اى شمع
که حکم آسمان این است اگر سازى و گر سوزى
به عجب علم نتوان شد ز اسباب طرب محروم
بیا ساقى که جاهل را هنیتر می رسد روزى
مى اندر مجلس آصف به نوروز جلالى نوش
که بخشد جرعه جامت جهان را ساز نوروزى
نه حافظ می کند تنها دعاى خواجه تورانشاه
ز مدح آصفى خواهد جهان عیدى و نوروزى
جنابش پارسایان راست محراب دل و دیده
جبینش صبح خیزان راست روز فتح و فیروزى

حافظ

¤¤¤¤¤

باد بهاری وزید، از طرف مرغزار
باز به گردون رسید، ناله‌ی هر مرغ‌زار
سرو شد افراخته، کار چمن ساخته
نعره زنان فاخته، بر سر بید و چنار
گل به چمن در برست، ماه مگر یا خورست
سرو به رقص اندرست، بر طرف جویبار
شاخ که با میوه‌هاست، سنگ به پا می‌خورد
بید مگر فارغست، از ستم نابکار
شیوه‌ی نرگس ببین، نزد بنفشه نشین
سوسن رعنا گزین، زرد شقایق ببار
خیز و غنیمت شمار، جنبش باد ربیع
ناله‌ی موزون مرغ، بوی خوش لاله‌زار
هر گل و برگی که هست، یاد خدا می‌کند
بلبل و قمری چه خواند، یاد خداوندگار
برگ درختان سبز، پیش خداوند هوش
هر ورقی دفتریست، معرفت کردگار
وقت بهارست خیز، تا به تماشا رویم
تکیه بر ایام نیست، تا دگر آید بهار
بلبل دستان بخوان، مرغ خوش الحان بدان
طوطی شکرفشان، نقل به مجلس بیار
بر طرف کوه و دشت، روز طوافست و گشت
وقت بهاران گذشت، گفته‌ی سعدی سعدی بیار

سعدی

دسته ها : نوروز واشعارش
يکشنبه ششم 12 1391 16:57

X