ايام فاطميه، سياهترين روزهاي تاريخ
منبع:تبيان زنجان
جمعيت در كوچه موج ميزند، علي را كشان كشان براي بيعتبه سوي مسجد ميبرند، بانو دوان دوان به دنبال مولا... پاهايش بيرمق...، زانوانش به خاك ساييده ميشوند و او هم چنان دستان علي را ميكشد... و اين غلاف شمشير است كه دستبانو را از دستان پر قدرت اما اسير در ريسمان ظلم و جنايت، جدا ميكند... و نالههاي بانو بيثمر در گلو حبس ميشود.
فاطمه - بانوي عفت - در كوچهها نقش بر زمين شده است. ميخ در، درب آتش گرفته و محسن ديده به جهان نگشوده از ديدن اين صحنهها به حال بانو ميگريند. نگاه اشك آلود مجتبي، سايبان پيكر مادر ميشود و شانههايش عصاي دستان او... و بيبي را در حالي كه هنوز زنجير نگاهش به گامهاي علي قفل شده، به خانه ميبرد... .
در و ديوار كوچه به غربت اين خاندان خون ميگريند... و باز هم شيطان صفتان مسلماننما، خم به ابرو نميآورند... .
بانوي مهر در بستر درد و الم آرميده و اين سرور عالميان است كه بر بالين او، اشك شرمساري و فراق ميريزد: به ياد ميآورد سفارشهاي باغبان سفر كردهاي كه باغ آرزوهايش را به دستان قدرتمند و غيور او سپرده... و اندوه علي آن گاه مشتعل ميشود كه باز به فاطمه مينگرد، گلستاني كه لگدكوب درب و ديوار و آتش شده است... .
قطرههاي اشك مولا، گونههاي درد آلود فاطمه را شست و شو ميدهد. غنچهي نگاه بانو ميشكفد، گويي قصد نجواي با علي را دارد... .
مولا، چون كوهي نستوه و باوقار و صبور، آمادهي شنيدن واژههاي بانو است ولي نه... پيمانهي صبر علي لبريز شده و اشكها بياختيار، چون قطرات زلال باران، جاري ميشوند و راه گلو را ميگشايند و اين بهترين فرصت است تا مولا، درد دلي را كه زنگار غم گرفته در آخرين ثانيههاي «با فاطمه بودن» بازگو كند.
اما نه... علي باز هم بايد صبوري پيشه كند، چرا كه فاطمه خود غصههاي او را ميخواند و «غم مولا» را با «درد پهلو و سينه» با هم آميخته و ميچشد و اگر علي هم بگريد... او كه مسكن دردهاي بانوست... نه علي! ... صبور باش...
بانو لب به سخن ميگشايد و اين گونه هم بغض گلوي علي را ميشكند و هم سكوت دايمياش را. فاطمه خيره در چشمان مولا، لب به وصيت ميگشايد و اميرالمؤمنين كه هرگز كوچكترين تمنايي از او نشنيده، مشتاقانه به سفارشهاي همسرش گوش جان ميسپارد... .
- علي جان! مبادا پس از رفتنم تنها بماني، مبادا كودكانم از مهر مادري فاصله بگيرند، ازدواج با «امامه» را به تو پيشنهاد ميكنم كه نسبتبه فرزندانم دلسوز و مهربان است... .
- علي جان! براي تشييعم تابوتي محيا كن كه پيكرم عفيفانه حمل شود... .
- علي جان! پيكرم را شبانه غسل كن، شبانه كفن نما و شبانه به خاك بسپار. مبادا ديوسيرتاني كه به پدرم، تو و من ظلم نمودند بر جنازهام نماز به جاي آورند... .
- علي جان! مبادا وقتي كه مرا در خاك نهادي، رهايم كني و تنهايم بگذاري. منتظرت هستم تا بالاي سرم رو به خانهي حق بنشيني و در گوشم نجواگر سلام زيباي معبودم باشي و برايم استغاثه كني... كه تو خود بهتر ميداني كه در اين ثانيهها، بيش از هر وقتي، به تو نيازمندم... .
طوفان اين كلمات دل علي كه نه، عرش و سما را به لرزه مياندازد.
نسيم ثانيهها بر فراز غربت دو يار غمديده ميگذرد، عبور لحظهها گذرگاه دوري علي و فاطمهاند. ثانيههاي وداع فرا رسيده و تا جدايي فاصلهاي نيست... .
تكيه گاه سر علي زانواني ميشوند كه زين پس از سنگيني بار غم فراق، براي هميشه خم ميمانند. چشمان علي تمام دنيا را تيره و تار ميبيند. حلقهي نگاه فاطمه، لحظه لحظه تنگتر ميشود.
فانوس ديدگانش سوسو كنان رو به خاموشي است. آينهي چشمان فاطمه، بوسهگاه خاتم پيامبران، خاتم كاري غم غربت علي ميشود و جاي ريسمان بر روي دستان علي تجليگاه درياي بيكران زجر فاطمه است. فضا عطرآگين وداع دو كبوتري است كه بال و پر يكي را به جرم حمايت از ديگري، نه تنها بشكستند، كه آتش زدند... .
نگاه خستهي بانو با باز بودن غريبي ميكند و چشمان اشكبار مولا بدرقهگر راهش ميگردد... .
مولا در مسجد است كه روح بانو تا آشيان عرش الهي پرواز ميكند. صداي گريه و شيون فضا را در هم ميپيچد. كوچه مملو از جمعيتي است كه محياي شركت در مراسم تشييع و تدفين پيكر بانويند... اما علي، وصيتهاي فاطمه را فراموش نكرده، هم از اين روست كه آنها را پراكنده ميسازد تا آن گاه كه شب پردهي تاريكي به جهان ميكشد.
بدن رنجور بانو را با كمك اسما غسل نمايد.
شب سياهترين جامهي خود را به تن كرده و علي همگان را به وداع ميخواند.
شكوفههاي بوستان وجود بانو، سر به سينهاش ميسايند تا عطر و بوي او هرگز از وجودشان دور نشود... .
در اوج ناباوري دستان بانو گشوده ميشود و كودكان را در آغوش ميفشارد كه ناگاه جبرييل بانگ برميدارد كه يا علي، ملايك تاب ديدن اين صحنه را ندارند... .
فاطمه را در اوج غربتبا بدرقهي نگاه كودكاني كه ملتمسانه مادر را ميطلبند، تشييع ميكنند و علي، بانو را با دستان خود نه به خاك، كه به آغوش پدر ميسپارد... .
زينب و حسين، زانوي يتيمي در بغل گرفتهاند و به سفارشهاي پدر جامهي عمل ميپوشانند كه بارها در گوششان زمزمه كرده كه مبادا بلند گريه كنيد، مبادا صداي ناله و گريهتان به گوش احدي از نامردان مدينه برسد. و اين كودكان چه راحت مفهوم اين سخن پدر را درك ميكنند، اما چه داغ غريبي به شانهشان سنگيني ميكند. گويي امروز بار سنگيني تمام غمهاي بشريتبر پيكرهي ناتوان اين كودكان فرود ميآيد.
و به راستي كدامين طفل در فراق مادر، آرام ميگريد؟ ...
تمام صحنهها و حوادث، پردهاي شدهاند در مقابل ديدگان اشكبار اين كودكان...
چهار ستاره در فراق ماهتاب زندگي
در غروب شمس بيبديلشان
سر به سر نهاده داغدار و بي دلند
غربت نگاه پاك و خستهي پدر
زخم پهلوي كبوتري كه رفتني است
چادري كه در كنار خانهي علي فتاده و
آتشي كه پشت درب خانه ماندني است
چشم كودكان عصمت و شكسته دل
خيره به تمام صحنههاي بيكسي است
ماندهام كه خاكيان چه بيمروتند
ورنه غربت علي و كودكان نهفته نيست.
شهر در ظلمت و خاموشي عميقي فرو رفته و همگان در خواب زمستانيشان اسيرند... اما در اين گوشهي شهر، چشمان غربت زدهي مردي مظلوم، سكوت شب را ميشكند. مردي كه با تمام هستياش، به اندازهي چند وجب خاك فاصله دارد. امشب علي با تمام وجود فرياد ميكشد كه:
مردم مدينه! آسوده بخوابيد كه ديگر صداي نالههاي شبانهي سرور زنان عالم تلنگري به خوابتان نخواهد زد. ديگر شكوه بر من نياوريد; كه بانويم در خاك آرميد...
بتاب اي مه تو بر كاشانهي من
كه تاريك است امشب خانهي من
بتاب اي مه كه بينم روي نيلي
بشويم در دل شب جاي سيلي
محبوبه ابراهيمي