معرفی وبلاگ
با سلام خدمت دوستان تبلاگنویس من تصمیم گرفتم چون در اواخر سال 91 هستیم وآستانه عید نوروز سال 92:بر آن شدم تا باایجاد این تبلاگ درباره نوروز ایرانیان هم به این سنت ایرانی بپردازیم وهم ارزیابی کنیم سال تولید ملی وسالی که قرار است رهبرمان آن را نامگذاری کند :امید است که بتوانم با ایجاد این تبلاگ به شما دوستان کمک کنم سخنی از رهبر عزیزم درباره نوروز: به نظر من آن‌چه كه ملت ایران در باب عید نوروز انجام داده است، یكى از زیباترین و شایسته‌ترین كارهایى است كه مى‌شود با یك مراسم تاریخى و سنّتى انجام داد. اوّلِ سال شمسى ما ایرانی‌ها، - یعنى اوّل بهار - عید نوروز است. اوّلاً ملت ایران افتخار دارد كه سال شمسى او هم سال هجرى است؛ یعنى هم‌چنان‌كه سال قمرى ما - كه سال 1418 است - از مبدأ هجرت خاتم الانبیاء علیه و على آله الصّلاة والسّلام است، سال شمسى ما هم از مبدأ هجرت است. بقیه‌ى ملت‌هاى مسلمان براى سال شمسى خود، از سال میلادى استفاده مى‌كنند؛ ولى ما ایرانی‌ها، هجرت نبىّ اكرم را، هم مبدأ سال قمرى قرار دادیم، هم مبدأ سال شمسى. با ما همرا باشید
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 270464
تعداد نوشته ها : 182
تعداد نظرات : 3
Rss
طراح قالب
zekrollaei92:zahrazekrollaei

 ايام فاطميه، سياه‏ترين روزهاي تاريخ

منبع:تبيان زنجان

جمعيت در كوچه موج مي‏زند، علي را كشان كشان براي بيعت‏به سوي مسجد مي‏برند، بانو دوان دوان به دنبال مولا... پاهايش بي‏رمق...، زانوانش به خاك ساييده مي‏شوند و او هم چنان دستان علي را مي‏كشد... و اين غلاف شمشير است كه دست‏بانو را از دستان پر قدرت اما اسير در ريسمان ظلم و جنايت، جدا مي‏كند... و ناله‏هاي بانو بي‏ثمر در گلو حبس مي‏شود.

فاطمه - بانوي عفت - در كوچه‏ها نقش بر زمين شده است. ميخ در، درب آتش گرفته و محسن ديده به جهان نگشوده از ديدن اين صحنه‏ها به حال بانو مي‏گريند. نگاه اشك آلود مجتبي، سايبان پيكر مادر مي‏شود و شانه‏هايش عصاي دستان او... و بي‏بي را در حالي كه هنوز زنجير نگاهش به گام‏هاي علي قفل شده، به خانه مي‏برد... .

در و ديوار كوچه به غربت اين خاندان خون مي‏گريند... و باز هم شيطان صفتان مسلمان‏نما، خم به ابرو نمي‏آورند... .

بانوي مهر در بستر درد و الم آرميده و اين سرور عالميان است كه بر بالين او، اشك شرمساري و فراق مي‏ريزد: به ياد مي‏آورد سفارش‏هاي باغبان سفر كرده‏اي كه باغ آرزوهايش را به دستان قدرتمند و غيور او سپرده... و اندوه علي آن گاه مشتعل مي‏شود كه باز به فاطمه مي‏نگرد، گلستاني كه لگدكوب درب و ديوار و آتش شده است... .

قطره‏هاي اشك مولا، گونه‏هاي درد آلود فاطمه را شست و شو مي‏دهد. غنچه‏ي نگاه بانو مي‏شكفد، گويي قصد نجواي با علي را دارد... .

مولا، چون كوهي نستوه و باوقار و صبور، آماده‏ي شنيدن واژه‏هاي بانو است ولي نه... پيمانه‏ي صبر علي لبريز شده و اشك‏ها بي‏اختيار، چون قطرات زلال باران، جاري مي‏شوند و راه گلو را مي‏گشايند و اين بهترين فرصت است تا مولا، درد دلي را كه زنگار غم گرفته در آخرين ثانيه‏هاي «با فاطمه بودن‏» بازگو كند.

اما نه... علي باز هم بايد صبوري پيشه كند، چرا كه فاطمه خود غصه‏هاي او را مي‏خواند و «غم مولا» را با «درد پهلو و سينه‏» با هم آميخته و مي‏چشد و اگر علي هم بگريد... او كه مسكن دردهاي بانوست... نه علي! ... صبور باش...

بانو لب به سخن مي‏گشايد و اين گونه هم بغض گلوي علي را مي‏شكند و هم سكوت دايمي‏اش را. فاطمه خيره در چشمان مولا، لب به وصيت مي‏گشايد و اميرالمؤمنين كه هرگز كوچك‏ترين تمنايي از او نشنيده، مشتاقانه به سفارش‏هاي همسرش گوش جان مي‏سپارد... .

- علي جان! مبادا پس از رفتنم تنها بماني، مبادا كودكانم از مهر مادري فاصله بگيرند، ازدواج با «امامه‏» را به تو پيشنهاد مي‏كنم كه نسبت‏به فرزندانم دلسوز و مهربان است... .

- علي جان! براي تشييعم تابوتي محيا كن كه پيكرم عفيفانه حمل شود... .

- علي جان! پيكرم را شبانه غسل كن، شبانه كفن نما و شبانه به خاك بسپار. مبادا ديوسيرتاني كه به پدرم، تو و من ظلم نمودند بر جنازه‏ام نماز به جاي آورند... .

- علي جان! مبادا وقتي كه مرا در خاك نهادي، رهايم كني و تنهايم بگذاري. منتظرت هستم تا بالاي سرم رو به خانه‏ي حق بنشيني و در گوشم نجواگر سلام زيباي معبودم باشي و برايم استغاثه كني... كه تو خود بهتر مي‏داني كه در اين ثانيه‏ها، بيش از هر وقتي، به تو نيازمندم... .

طوفان اين كلمات دل علي كه نه، عرش و سما را به لرزه مي‏اندازد.

نسيم ثانيه‏ها بر فراز غربت دو يار غم‏ديده مي‏گذرد، عبور لحظه‏ها گذرگاه دوري علي و فاطمه‏اند. ثانيه‏هاي وداع فرا رسيده و تا جدايي فاصله‏اي نيست... .

تكيه گاه سر علي زانواني مي‏شوند كه زين پس از سنگيني بار غم فراق، براي هميشه خم مي‏مانند. چشمان علي تمام دنيا را تيره و تار مي‏بيند. حلقه‏ي نگاه فاطمه، لحظه لحظه تنگ‏تر مي‏شود.

فانوس ديدگانش سوسو كنان رو به خاموشي است. آينه‏ي چشمان فاطمه، بوسه‏گاه خاتم پيامبران، خاتم كاري غم غربت علي مي‏شود و جاي ريسمان بر روي دستان علي تجلي‏گاه درياي بيكران زجر فاطمه است. فضا عطرآگين وداع دو كبوتري است كه بال و پر يكي را به جرم حمايت از ديگري، نه تنها بشكستند، كه آتش زدند... .

نگاه خسته‏ي بانو با باز بودن غريبي مي‏كند و چشمان اشكبار مولا بدرقه‏گر راهش مي‏گردد... .

مولا در مسجد است كه روح بانو تا آشيان عرش الهي پرواز مي‏كند. صداي گريه و شيون فضا را در هم مي‏پيچد. كوچه مملو از جمعيتي است كه محياي شركت در مراسم تشييع و تدفين پيكر بانويند... اما علي، وصيت‏هاي فاطمه را فراموش نكرده، هم از اين روست كه آن‏ها را پراكنده مي‏سازد تا آن گاه كه شب پرده‏ي تاريكي به جهان مي‏كشد.

بدن رنجور بانو را با كمك اسما غسل نمايد.

شب سياه‏ترين جامه‏ي خود را به تن كرده و علي همگان را به وداع مي‏خواند.

شكوفه‏هاي بوستان وجود بانو، سر به سينه‏اش مي‏سايند تا عطر و بوي او هرگز از وجودشان دور نشود... .

در اوج ناباوري دستان بانو گشوده مي‏شود و كودكان را در آغوش مي‏فشارد كه ناگاه جبرييل بانگ برمي‏دارد كه يا علي، ملايك تاب ديدن اين صحنه را ندارند... .

فاطمه را در اوج غربت‏با بدرقه‏ي نگاه كودكاني كه ملتمسانه مادر را مي‏طلبند، تشييع مي‏كنند و علي، بانو را با دستان خود نه به خاك، كه به آغوش پدر مي‏سپارد... .

زينب و حسين، زانوي يتيمي در بغل گرفته‏اند و به سفارش‏هاي پدر جامه‏ي عمل مي‏پوشانند كه بارها در گوششان زمزمه كرده كه مبادا بلند گريه كنيد، مبادا صداي ناله و گريه‏تان به گوش احدي از نامردان مدينه برسد. و اين كودكان چه راحت مفهوم اين سخن پدر را درك مي‏كنند، اما چه داغ غريبي به شانه‏شان سنگيني مي‏كند. گويي امروز بار سنگيني تمام غم‏هاي بشريت‏بر پيكره‏ي ناتوان اين كودكان فرود مي‏آيد.

و به راستي كدامين طفل در فراق مادر، آرام مي‏گريد؟ ...

تمام صحنه‏ها و حوادث، پرده‏اي شده‏اند در مقابل ديدگان اشكبار اين كودكان...

چهار ستاره در فراق ماهتاب زندگي

در غروب شمس بي‏بديلشان

سر به سر نهاده داغدار و بي دلند

غربت نگاه پاك و خسته‏ي پدر

زخم پهلوي كبوتري كه رفتني است

چادري كه در كنار خانه‏ي علي فتاده و

آتشي كه پشت درب خانه ماندني است

چشم كودكان عصمت و شكسته دل

خيره به تمام صحنه‏هاي بي‏كسي است

مانده‏ام كه خاكيان چه بي‏مروتند

ورنه غربت علي و كودكان نهفته نيست.

شهر در ظلمت و خاموشي عميقي فرو رفته و همگان در خواب زمستاني‏شان اسيرند... اما در اين گوشه‏ي شهر، چشمان غربت زده‏ي مردي مظلوم، سكوت شب را مي‏شكند. مردي كه با تمام هستي‏اش، به اندازه‏ي چند وجب خاك فاصله دارد. امشب علي با تمام وجود فرياد مي‏كشد كه:

مردم مدينه! آسوده بخوابيد كه ديگر صداي ناله‏هاي شبانه‏ي سرور زنان عالم تلنگري به خوابتان نخواهد زد. ديگر شكوه بر من نياوريد; كه بانويم در خاك آرميد...

بتاب اي مه تو بر كاشانه‏ي من

كه تاريك است امشب خانه‏ي من

بتاب اي مه كه بينم روي نيلي

بشويم در دل شب جاي سيلي


محبوبه ابراهيمي


يکشنبه چهارم 1 1392 22:34

X