داخل هر سنگر عكس زيبايي از امام آذين شده و به ديواره آويخته شده بود. تصويري شاد و خندان از امام. ديده بوسي، صلوات، ذكر حديث و تلاوت چند آيه از قرآن؛ سرانجام بستههاي كوچكي كه تداركات فرستاده بود، فضاي جبهه را عيدي ميكرد.
چهارشنبه سوري با آن همه بدي اش، كلي تير و آر پي جي طرف عراقي ها زديم كه بيچارهها هول برشان داشت كه نكند ما قصد حمله داريم. مگر خود من نبودم كه پتويي سياه روي سرم انداختم و درحالي كه با قاشق به پشت كاسه ميزدم، جلو سنگر بچهها رفتم و مثلاً سنت «قاشق زني» را احيا كردم كه از شانس بدم، برادر نوروزي ـ مسئول محور ـ در سنگر بچهها
بود و پتو را كه زد كنار، كلي كنف شدم و بچهها از خدا خواسته، زدند زير خنده. حسين كه يك مشت فشنگ ريخته بود توي كاسهام، پريد و كاسه را از دستم قاپيد و دررفت.
صبح روز بعد، هوا طراوت خاصي داشت. انگار يك شبه همه گياهان سبز
شدند. تپهها پر شده بودند از پروانههاي بازيگوشي كه بي توجه به جبهه و اين حرف ها ميان گل هاي سفيد تازه شكفته چرخ ميخوردند و دنبال همديگرميكردند. عطر شبنم، سبزههاي خيس خورده، بوي تند باروت نم كشيده كه از خمپاره تازه منفجر شده بلند بود، شامهها را پر ميكرد.
عيد ديدني و رفتن به سنگرهاي بچهها، لباس هايي كه شسته و زير
پتويكف سنگر اتو خورده بود، اگر كسي «عطر شاه عبدالعظيمي» داشت به همه ميزد، حكايت از اولين روز سال نو داشت. داخل هر سنگر عكس زيبايي از امام آذين شده و به ديواره آويخته شده بود. تصويري شاد و خندان از امام. ديده بوسي، صلوات، ذكر حديث و تلاوت چند آيه از قرآن؛ سرانجام بستههاي كوچكي كه تداركات فرستاده بود، فضاي جبهه را عيدي ميكرد.
نامه بچههاي كوچك كه از كيلومترها آن طرف تر از جبهه، از شهرهاي مختلف آمده بود. كودكان و نوجوانان خوش سليقه، كارت هاي تبريك نقاشي شده، مقداري شكلات و آجيل، يك خودكار، يك دفترچه سفيد، و نامهاي گذاشته و فرستاده بودند.
«برادر عزيز رزمنده سلام... من چون سنم به حدي نبود كه به جبهه بيايم اين عيدي را از پول خودم براي شما تهيه كردم و فرستادم اميدوارم در صفحه اول دفترچه، پاسخ نامهام را بنويسي و برايم بفرستي و مرا خوشحال كني كه يك رزمنده هديهام را پذيرفته است....
برادر كوچك تو...»