معرفی وبلاگ
با سلام خدمت دوستان تبلاگنویس من تصمیم گرفتم چون در اواخر سال 91 هستیم وآستانه عید نوروز سال 92:بر آن شدم تا باایجاد این تبلاگ درباره نوروز ایرانیان هم به این سنت ایرانی بپردازیم وهم ارزیابی کنیم سال تولید ملی وسالی که قرار است رهبرمان آن را نامگذاری کند :امید است که بتوانم با ایجاد این تبلاگ به شما دوستان کمک کنم سخنی از رهبر عزیزم درباره نوروز: به نظر من آن‌چه كه ملت ایران در باب عید نوروز انجام داده است، یكى از زیباترین و شایسته‌ترین كارهایى است كه مى‌شود با یك مراسم تاریخى و سنّتى انجام داد. اوّلِ سال شمسى ما ایرانی‌ها، - یعنى اوّل بهار - عید نوروز است. اوّلاً ملت ایران افتخار دارد كه سال شمسى او هم سال هجرى است؛ یعنى هم‌چنان‌كه سال قمرى ما - كه سال 1418 است - از مبدأ هجرت خاتم الانبیاء علیه و على آله الصّلاة والسّلام است، سال شمسى ما هم از مبدأ هجرت است. بقیه‌ى ملت‌هاى مسلمان براى سال شمسى خود، از سال میلادى استفاده مى‌كنند؛ ولى ما ایرانی‌ها، هجرت نبىّ اكرم را، هم مبدأ سال قمرى قرار دادیم، هم مبدأ سال شمسى. با ما همرا باشید
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 270518
تعداد نوشته ها : 182
تعداد نظرات : 3
Rss
طراح قالب
zekrollaei92:zahrazekrollaei

سنگر تكاني‌نوروزي!

سنت‌شده‌بود. هيچ‌كاريش‌نمي‌شد كرد. ولي‌از همه‌جالب تر اين‌بود كه‌در يك‌محور جبهه‌،‌هر كدام‌از نيروها متعلق‌به‌شهر و

پرنده

 شهرستاني‌خاص‌بودند. تعدادي‌از آمل‌و بابل‌، چندتايي‌از كرمانشاه‌، دو سه‌تايي‌هم‌كه‌ما بوديم‌از تهران‌.

اصلاً احتياج‌نبود به‌تقويم‌نگاه‌كني‌، نسيم‌خوشي‌كه‌در كانال ها و شيارها مي‌دويد، حكايت‌از بهار داشت‌. پرنده‌هاي‌خوش‌لهجه‌اي‌كه‌بر روي‌تخته‌سنگ ها، ميان‌سبزه‌هاي‌نورَس‌مي‌پريدند و آواز سر مي‌دادند، خبر از نو شدن ‌سال‌داشتند.

خيلي‌قشنگ‌بود. ناخواسته‌سر وصداي‌خمپاره‌و تيراندازي‌هم‌كم ‌مي‌شد. انگار عراقي ها هم‌به‌«سال‌نوي‌شمسي‌» اعتقاد داشتند!

رسم‌«خانه‌تكاني‌» از آن‌برنامه‌هاي‌جالب‌سال‌نو بود كه‌من‌يكي‌ـ درتهران‌كه‌بودم‌ـ همواره‌از آن‌مي‌گريختم‌. هر چه‌مادرم‌مي‌گفت‌به‌او كمك ‌كنم‌و فرش‌و پرده‌ها و... را بشويم‌، به‌بهانه‌اي‌از خانه‌مي‌زدم‌بيرون‌. چهارده‌ـ پانزده‌سال‌كه‌بيشتر سن‌نداشتم‌، هميشه‌احساسم‌اين‌بود كه‌پدر و مادر، صاحب‌خانه‌هستند و من‌اولادشان‌، پس‌وظيفه‌اصلي‌خانه‌تكاني‌با آنهاست‌.

از عيد هم‌فقط‌آجيل‌خوردن‌، خود را با شيريني‌خفه‌كردن‌و بازي‌با بچه‌هاي‌فاميل‌را بلد بوديم‌. دست‌آخر هم‌عيدي‌گرفتن‌از همه‌شيرين تر بود. چيزي‌كه‌هنوز نرفته‌به‌خانه‌فاميل‌، به‌پدرمان‌مي‌گفتيم‌كه‌زود بلند شوبرويم‌، و همه‌براي‌گرفتن‌عيدي‌بود.

ولي‌جبهه‌ديگر اين‌حرف ها را نداشت‌. با وجودي‌كه‌سن‌و سالي‌نداشتيم‌، خودمان‌شده‌بوديم‌صاحب خانه‌. گودالي‌كوچك‌در سينه‌سخت‌كوه هاي‌سنگي‌گيلانغرب‌كنده‌بوديم‌؛ اطراف‌آن‌را با كيسه‌گوني هاي‌پر ازخاك‌محصور كرده‌و ورقه‌اي‌فلزي‌نقش‌سقف‌را بازي‌مي‌كرد. چند كيسه‌گوني‌و مقداري‌خاك‌نيز حكم‌بتون‌آرمه‌و آسفالت‌بام‌را داشت‌. يك‌لايه ‌كلفت‌مشما كه‌بر روي‌آنها مي‌كشيديم‌، پشت‌بام‌سه‌چهار متري‌كاملا ايزوگام ‌مي‌شد.

بايد خانه‌تكاني‌هم‌مي‌كرديم‌. كسي‌دستور نمي‌داد، خودمان‌مي‌دانستيم‌. هر چند كه‌همه‌جبهه‌ها، نظافت‌سنگر برايشان‌حكم‌اجباري ‌پيدا كرده‌بود، ولي‌خانه‌تكاني‌سال‌نو فرق‌مي‌كرد. بهانه‌اي‌بود كه‌شكل‌و شمايل‌سنگر را هم‌بفهمي‌نفهمي‌عوض‌كنيم‌. اگر جا داشت‌كف‌سنگر را بيشتر گود مي‌كرديم‌تا از دو لا رفتن‌كمرمان‌درد نگيرد. در ديواره‌سنگي‌هم‌جايي‌به‌عنوان‌طاقچه‌مي‌كنديم‌و مهر نماز و قرآن ها را آنجا قرار مي‌داديم‌. اين‌طوري‌مجبور

دفاع مقدس

نبوديم‌موقع‌خوابيدن‌، مثل‌ماهي‌كنسرو به‌همديگر بچسبيم‌.

پتوها را از كف‌نم‌گرفته‌سنگر بيرون‌مي‌برديم‌. رودخانه‌اي‌كه‌آن‌سوي‌تپه‌بود، با آب‌گرمش‌، تنمان‌را صفا مي‌داد و پتوها را مي‌شستيم‌. از صبح‌تا غروب‌كسي‌داخل‌سنگر نمي‌شد. فقط‌يك‌نفر آنجا را جارو مي‌كشيد و منتظر مي‌مانديم‌تا نم‌آنجا خشك‌شود.

پر كردن‌سوراخ‌موش ها يك‌وظيفه‌مهم‌بود. نه‌گچ‌داشتيم‌، نه‌سيمان‌. مجبور بوديم‌يك‌تكه‌سنگ‌با لبه‌هاي‌تيز در دهنه‌ورودي‌لانه‌شان‌فرو كنيم ‌ولي‌آنها هم‌بيكار نمي‌نشستند، پاتك‌مي‌زدند و در كمتر از يكي‌دو روز، از جايي‌ديگر كه‌اصلاً احتمالش‌را نمي‌داديم‌، كانال‌مي‌زدند و راه‌خروج‌پيدا مي‌كردند.

اين‌جور مواقع‌كار و كاسبي‌تله‌موش هاي‌چوبي‌كوچك‌كه‌جزو واجبات‌هر سنگر بود، سكه‌بود. يك‌گوشه‌از

دفاع مقدس

 اتاق‌بزرگ‌تداركات‌محور در شهرگيلانغرب‌، مملو بود از اين‌تله‌موش ها. بعضي‌ها آكبند بودند و بعضي‌ها قسمتي‌از بدن‌موش ها بر ديواره‌شان‌به‌چشم‌مي‌خورد. همه‌آنها بوي‌خاصي ‌مي‌دادند. هر چه‌كه‌بودند، دست‌كمي‌از عراقي ها نداشتند و دشمن‌محسوب‌مي‌شدند. كاسه‌و بشقاب‌ها از دستشان‌امان‌نداشت‌. اگر تنبلي‌مي‌كردي‌و ظرف‌غذا را نمي‌شستي‌، نيمه‌هاي‌شب‌با صداهاي‌«شلپ‌شلپ‌» بيدارمي‌شدي‌و مي‌ديدي‌موش ها با زبان‌خود كاسه‌ها را برق‌انداخته‌اند!

«پاتك‌» زدنشان‌هم‌كم‌از عراقي ها نداشت‌. نصف‌شب‌فريادت‌به‌هوا مي‌رفت‌. يكي‌انگشت‌پايت‌را گاز مي‌گرفت‌، يكي‌دستت‌را و يكي‌مي‌پريد توي‌صورتت‌. بگذريم‌زياد موش‌بازي‌در ‌آورديم‌!

سنگر كه‌تميز مي‌شد، حال‌و هواي‌ديگري‌داشت‌. فقط‌شانس‌آورديم‌كه‌پنجره‌هاي‌40*30 سانتي‌متر هيچ‌شيشه‌اي‌نداشتند كه‌مجبور باشي‌به ‌دستور مادرت‌آنها را برق‌بيندازي‌! يك‌تكه‌گوني‌زمخت‌بهتر از هزار نوع‌شيشه‌نقش‌بازي‌مي‌كرد. فقط‌كافي‌بود آن‌را بالا بزني‌تا كلي‌نسيم‌به‌داخل‌سنگر هجوم‌بياورد و وجودت‌را صفا بخشد.

من‌يكي‌حال‌و حوصله‌سال‌تحويل‌را نداشتم‌. برخلاف‌دوران‌كودكي‌ام‌، رفتم‌و گوشه‌سنگر خوابيدم‌. يكي‌از بچه‌ها كتري‌بزرگ‌را كه ‌صبح‌، كلي‌با زحمت‌با خاك‌و گوني‌شسته‌بود بلكه‌كمي‌از سياهي‌آن‌كاسته ‌شود، روي‌والور گذاشت‌كه‌بوي‌تند نفت‌آن‌و شعله‌زردش‌، حال‌همه‌راگرفته‌بود ولي‌چه‌مي‌شد كرد؟!

در عالم‌خواب‌، خود را داخل‌سنگر ديدم‌، درست‌در لحظه‌تحويل‌سال‌، خواب‌بودم‌يا بيدار نمي‌دانم‌. فقط‌يادم‌است‌يك‌باره‌ديدم‌كف‌پايم ‌شعله‌ور شده‌و مي‌سوزد. سريع‌از خواب‌پريدم‌. ديدم‌غلام‌بود. از بچه‌هاي‌تبريز. سر شب‌بهم‌تذكر داد كه‌اگر موقع‌تحويل‌سال‌بخوابم‌، بدجوري‌بيدارم‌خواهد كرد، ولي‌باور نمي‌كردم‌اين‌جوري‌! فندك‌نفتي‌خود را زير جورابم‌گرفته‌و در نتيجه‌جورابي‌را كه‌كلي‌به‌آن‌دل‌بسته‌بودم‌كه‌تا آخردوره‌سه‌ماهه‌ماموريت‌داشته‌باشم‌، آتش‌گرفت‌و پاي‌بنده‌هم‌بعله‌!

دفاع مقدس

بدتر از من‌بلايي‌بود كه‌سر رضا آوردند. او ديگر جوراب‌پايش‌نبود. يك‌تكه‌خرج‌اشتعالي‌توپ‌لاي‌انگشتان‌پايش‌گذاشتند و با يك‌كبريت‌، كاري‌كردند كه‌طفلكي‌كم‌مانده‌بود با سرعت‌100 كيلومتر در ساعت‌به‌جاي‌تانكر آب‌، برود طرف‌عراقي ها.

با همه‌اينها، كسي‌اخم‌نمي‌كرد. همه‌مي‌خنديدند. حتي‌مجروحين‌بازي‌.از خنده‌بچه‌ها خنده‌ام‌گرفت‌. حق‌داشتند. بايد برمي‌خاستم‌و پس‌ازخواندن‌دعاي‌تحويل‌سال‌، آيه‌اي‌از قرآن‌را مي‌خوانديم‌و سپس‌روي‌يكديگر را مي‌بوسيديم‌و فرارسيدن‌سال‌نو را تبريك‌مي‌گفتيم‌. اينها كه‌سنت‌بدي‌نبود.


ادامه دارد...

تنظيم براي تبيان:شريعتمدار


دسته ها : نوروز وشهدا
سه شنبه هشتم 12 1391 17:22

X